عکس کوکوهای سوخاری برای دخترم
بانوی یزدی
۵۳
۶۸۳

کوکوهای سوخاری برای دخترم

۱۷ دی ۹۹
پیمان عشق ،۴۷،۴۶
تابستون بود و قرار بود پروانه چند روز دیگه بیاد خونمون و یک هفته ای بمونه.
یکی دوروز بعد از اومدنش،ازش خواستم با مادربزرگم یکبار دیگه از پریا خواستگاری کنن.هرچند گفتن این چندتا جمله نفسمو گرفت تا بتونم به زبون بیارم، من همون خجالت و شرم رو همه جا و در همه حال داشتم.
شاید از شدتش کمتر شده بود ولی حتی برای خواهر و برادر‌ و خانوادم هم رودربایستی داشتم !خصوصا وقتی صحبت از ازدواج و این حرفا باشه..
چند روز قبل از گفتن این حرفا به پروانه ،جلو آینه یا تو خلوت خودم چندین و چندبار تکرار کرده بودم تا راحتتر جلوی خواهرم روی زبونم جاری بشند!
پروانه تا درخواستمو شنید ،ابرو بالا انداخت و چشماشو تنگ کرد :پیمان آجی، منو بیخیال بشو ،به ننه بگو که آنی پا پیش میذاره برات و ده بار هم جواب نه بشنوه کم نمیاره .نه من که از سنگ رو یخ شدن بیزارم!
ادامه داد:بعدشم داداش تو که نباید با یه حرف دایی مطمئن باشی پریا ازدواج نکرده! اول ببین شوهر نکرده باشه ..
گفتم:یکاری ازت خواستم حالا،مثلا خواهر بزرگتری!کاری نمیکنی دیگه ا یه یاس نخون..
پا شدم برم که دستمو کشید طرف خودش :بااااشه بابا چقدر نازک نارنجی شدی!داداش خوشتیپمی!هرچی تو بخوای ،بگو چکار کنم ؟تو برام سوای پوریا و پیام هستی ،خیلی فرق داری همه چیزت !از زمین تا آسمون ..
پریا هم از خانواده خوبیه خودشم هم خوشگله هم خانوم..ته دل میگم بخدا ..یعنی واقعا لایق و شایسته اس واسه تو ..
فقط اگر چه میدونم..بگم که بدت میاد پیمان ..
اومدم وسط حرفش :اینکه شاید ازدواج کرده؟سر تکون داد:هم این ،هم اینکه..
مکث کرد و ادامه داد:قبول نکنه باز..
زمزمه کردم :این دفعه عجیب دلم گواه چیزی دیگه رو میده..
همون روز پروانه با مادر بزرگم در میون گذاشت.
قرار شد اول به بهونه ای مادربزرگم به خونشون زنگ بزنه ببینه ازدواج کرده یا نه..
مادر بزرگم میگفت :این حرفا نداره که زنگ میزنم میگه واسه امر خیر میخوایم بیام،اونهام دختر شوهر داده باشن که هیچی ،میگن دیر اومدین ،نداده باشن هم خودم هرجور شده میذارم گردنشون که یک جلسه بریم حرف بزنیم.قرار نیست تیکه خونشون کم بیاد که ننه برای نیم ساعت پذیرایی از خواستگار ..
قرار شد ما بریم خونه ننه ،شب با پروانه و شوهر و بچه هاش رفتیم خونه مادربزرگم..
تو یک اتاق دیگه ،ننه رفت از گوشی خودش زنگ زد خونه پریا ،ده دیقه بعد برگشت تو پذیرایی..چشماش برق میزد و یواشکی زیر دامن گلدارش بشکن میزد . نمیخواستیم فعلا شوهر پروانه و هیچ کس دیگه ای بویی ببره .
وقتی مادربزرگم رفت تو آشپز خونه و بعد پروانه رو به بهونه کمک صدا زد ،من هم به هوای آب خوردن رفتم پیششون..
مادربزرگم ریز خندید و گفت :پیمان ننه ،دختر که ازدواج نکرده هنوز ولی مادرش گفت باید با پدرش حرف بزنه ببینه خواستگار بیاد تو خونه ،میپذیره یا نه ..
دوباره فردا زنگش میزنم ..نترس ننه، خودم قانعشون میکنم بریم خونشون حرف بزنیم..
نفس راحتی کشیدم انگار انقدر سبک شده بودم که میتونستم پرواز کنم ..پرواز کنم و اوج بگیرم ..
پیمان عشق ۴۷
تا فردای اون روز نه تونستم بخوابم و نه درست حسابی چیزی بخورم از بس دلشوره این رو داشتم که قراره جواب پدر پریا چی باشه..بالاخره عصر روز بعد، مادر بزرگم خونه ما بود رفتیم روی حیاط و اون هم زنگ زد خونه پریا..از چشم، چشم گفتن های مادر بزرگم ،از برق شادی تو چشماش فهمیدم پدر پریا اجازه داده بریم خونشون ..و ...من.. انگار خودم نبودم ..اون قلب لامصب تو سینه ام مثل گنجشک بال بال میزد ...خیلی خودمو کنترل کردم تا اشکهایی که پشت پلک هام بی صبرانه منتظر فروریختن بودند،حس درونیمو پیش ننه و پروانه لو ندن...فقط زدم بیرون از خونه و سوار موتورم شدم تا اشکهایی که از سر شوق میباریدن،تا فریادهای که تو گلوم جا خوش کرده بودند رو بسپارم با باد...چون پروانه باید برمیگشت ،مادر بزرگم از مادر پریا خواسته بود روز جلسه خواستگاری فردای همون روز باشه..
اون روز مرخصی گرفتم ،آرایشگاه رفتم و دوش گرفتم. پروانه از سر خوشحالی گریه میکرد:بس که دلت پاکه داداش ،اینقدر که بالاخره داری جواب خوبیهاتو از خدا میگیری و پریسا زمزمه میکرد:کاش مامان هم میدید این روزها رو..چقدر جاش خالیه ..شنیدن کلمه مامان ،حال دلمو خراب کرده بود غم دنیا نشست روی دلم و مثل بیشتر وقتهایی که تا اسم مادر به گوشم میخورد ،بغض سنگین چنبره زد توی گلوم..مادر بزرگم گفت :خدا بهشتش بده ،چیکار میشه کرد با قسمت..با پروانه و پریسا و مادربزرگم راه افتادیم بریم که دم در خونه پدرمو دیدم:منو نمیبرین؟ببین اصلاح کردم حموم رفتم ؟یعنی دلم میخواد تو خواستگاری پسرم باشم.مادربزرگم گفت :اصل کار تویی ننه ،اصلا با ماشین تو میریم مادر..ته دلم میخواست پدرم هم باشه ولی بهش هیچی نگفتم چون فکر میکردم صدتا لیچار بارم میکنه و روزمون خراب میشه..ولی خودش پیش قدم شده بود و این برام خوشایند بود.شرایط خونه و زندگی خانواده پریا به مراتب بهتر از ما بود .یک خانواده آروم با وجهه اجتماعی خوب..برعکس خانواده من که پدرم و برادرام وجهه خوبی تو محل جا نگذاشته بودن..پدر و مادر پریا و دامادشون خیلی مودبانه و محترمانه برخورد کردن...وقتی مادربزرگم شروع کرد از تعریف و تمجید از من ،پدر پریا گفت:حاج خانوم تعریف اقا پیمان رو زیاد شنیدم همون موقعها ،وقتی تو معازه برادرخانونم ،کار میکرد، همش ذکر خیر نجابت و شرم و حیای این پسر ،از زبون علی آقا بود!مادربزرگم ادامه داد:پیمان، نوه ام ،پسر سختی کشیده ای هست پاک و سالمه و سرش تو کار و زندگی خودشه ..شما نمیدونین خودشه و قلب مهربون و دلسوزش،وقتی مادرش مریض بود، بچم،روز و شب پرستاری مادرشو میکرد ولی خوب عمر اون بنده خدا به دنیا نبود..مادر بزرگم با گوشه چادرش، اشکاشو پاک کرد و ادامه داد:پیمان پسرم ،بیست و چهار پنج سالش شده،هیچ جا حاضر نیست ازدواج کنه الّا همینجا ،دخترخانم شمارو همون موقع ها تو مغازه دیده بود و ...نفسی کشید و گفت :پریا شد مالک اول و آخر قلب پیمان...
...